افکار پراکنده یک پسر



راز خوشبختی ...

 یادتان باشد : 

 

اگر
هـدفــی بــرای زنــدگـی. . .
دلـی بــــرای دوسـت داشـتـــن. . .
و خدایـی بــرای پـــرستـــش داری . . .
خــــــــــو شـبـخــتـــــی 
 

 

پنج شنبه 5 مرداد 1391برچسب:,

|
 
خدای من !

 خدای خوبی داریم ...

آنقدر خوب که با هر مقدار بار سنگین گناه ، اگر پشیمان شویم و توبه کنیم باز هم مهربانانه ما را می بخشد ...

و آنقدر بخشنده است که باز فرصت جبران را در اختیارمان می گذارد ...

آری خدای خوبی داریم ...

خدایی که مشتاقانه ما را می نگرد،

با چنین خدای بخشنده و مهربانی ؛ ناامیدی از درگاهش معنایی ندارد ...

چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,

|
 
خداوندا

خداوندا !  دستهایم خالی است و دلم غرق در آرزوها - یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن.  " آمین "

سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,

|
 
زندگی در یک نگاه!

 زندگی یعنی یک نگاه ساده


تنها چند خاطره..
و
تنها چند لحظه...

زندگی یعنی همین، نگاهی به یک عکس ساده.
 
 
حال، با این وجود زندگی خود را چگونه خواهیم گذراند؟

..........................................................................

ای وای بر آن دل که در آن، سوزی  نیست / سودا زده ی مهر دل افروزی  نیست

روزی که تو بی عشق، بسر خواهی برد/ ضایع تر از آن روز، ترا روزی نیست

پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,

|
 
شور زندگی

 

شاید دیگر زندگی برایت معنایی ندارد و مثل گذشته ها زندگیت شیرین نیست.

  مثل آن روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستی و به دنبال شکل های متفاوت بودی، یا به جستجوی سیاره ها و سفینه ها در شب به آسمان خیره می شدی و یا ساعت ها نظاره گر پرنده ها و حیوانات بودی بی آنکه خستگی بر تو غلبه کند.

  شاید در آن دوران کمتر بی حوصله می شدیم و لذت بیشتری از زندگی می بردیم.

  هرچه بزرگتر می شویم نسبت به اطرافمان بی توجه تر می شویم و کمتر چیزی پیدا می شود تا توجه مان را به خود جلب کند.

  ولی برای بازیافتن شور زندگی، لازم نیست کودک باشیم و به دوران کودکی بازگردیم، به آنچه نیاز داریم زنده نگه داشتن آن در وجودمان است; همان احساسی که ساعت ها لبخند را بر لبانمان جاری می ساخت و به زندگیمان هیجان می بخشید.

 این احساس، در وجود همه ما هست، اما شاید لایه ای از حزن آن را فرا گرفته است!

چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,

|
 
مشکلات زندگی

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟  شاگردان جواب دادند: " 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم "
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ 
شاگردان جواب دادند: نه 
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟
در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد. 
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است، اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,

|
 
انسانيت هنوز هست؟

 در يك پارك محلي در بنگال، هنگامي كه دو نفر نابينا، نتوانستند شير آب را پيدا كنند، يك ميمون مادر، شير آب را براي آنها باز كرد و تا هنگامي كه آنها آب نوشيده و صورت خود را شستند، ميمون همانجا ايستاد و سپس شير آب را بست و از آنجا دور شد

سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,

|
 
کودکی هایم

 کودکی هایم اتاقی ساده بود...


قصه ای دور اجاقی ساده بود

 

شب که می شد نقش ها جان می گرفت

روی سقف ما که طاقی ساده بود

 

می شدم پروانه خوابم می پرید

خوابهایم اتفاقی، ساده بود...

 

قهر می کردم به شوق آشتی

عشق هایم اشتیاقی ساده بود

 

ساده بودن عادتی مشکل نبود

سختی نان بود و باقی ساده بود...

جمعه 16 تير 1391برچسب:,

|
 
کاش مهربان باشیم

 مهربان ، راست گو ، یک رنگ ، صادق ، پاک ، خوب ... 

این ها معلول جسمی و ذهنی نیستند. این ها واقعا فرشته های پاک روی زمین هستند که پر پرواز ندارند.

 

یادت باشد فرقی نمیکند دختری یا پسر فرق نمیکند او دختر باشد یا پسر
با آنها درست رفتار کن آنها کمی زود رنج هستن

 

جمعه 16 تير 1391برچسب:,

|
 
سوال ؟؟؟

 

آیا می‌توانید این مسئله را حل كنید؟
گلوله‌ای از لوله دوشكا با سرعت اولیه خود از فاصله صدمتری شلیک می‌شود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ كرده گذر می‌كند.
معلوم نمایید سر كجا افتاده ‌است؟
كدام زن صیحه می‌كشد؟
كدام پیراهن سیاه می‌شود؟
كدام خواهر بی‌برادر می‌شود؟
آسمان كدام شهر سرخ می‌شود؟... 

پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,

|
 
امروز امروز

 امروز امروز است .
امروز هر چه قدر بخنديم و هر چقدر عاشق باشيم ، به ذخاير نفتي جهان آسيبي نمي‌رسد، پس بخندیم و عاشق باشیم .

امروز هرچقدر دلها را شاد کنيم ، به قيمت بليط اتوبوس اضافه نمي شود ، پس شادي بخش باشیم 

امروز امروز است.
امروز هر چقدر آرزو کنيم ، چشمه آرزوهاي‌مان خشک نمي‌شود ، پس آرزو کنیم .

امروز هر چقدر خدا را صدا کنيم ، خسته نمي‌شويم ، پس صدايش کنیم .

او منتظر ماست.
او منتظر آرزوهای‌ما ، خنده های‌ما ، گريه‌های‌ما ، آفرين گفتن‌های ما ، دل شاد کردن‌های ما ، ستاره شمردن‌ها‌ي‌ما ، عاشق بودن‌ها‌ي‌ما است.

امروز امروز است.
امروز زيباترين روز دنياست.

پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,

|
 
2 نفر

دو نفر که زیر سقف یک شهر زندگی می کنند
دو نفر که یک دین و یک مذهب دارند
دو نفر که توی شناسنامه دارای یک ملیت مشترک هستند
هر دو به یک روزنامه آگهی داده اند
و آگهی هر دو در یک صفحه و در کنار هم چاپ شده است 
می بینید چقدر اشتراک بینشان هست ؟ 

فقط کمی جنس آرزوهایشان تفاوت دارد. 

چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,

|
 
قسمتی از دیالوگ ماندگار پرویز پرستویی در فیلم مارمولک :

 

شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد
اما درهای رحمت خداوند همیشه به روی شما باز است ...
و این قدر به فكر راه های دررو نباشید ... !!
خدا كه فقط متعلق به آدم های خوب نیست
خدا، خدای آدم های خلافكار هم هست
فقط خود خداست كه بین بندگانش فرقی نمیگذارد
او: اند ِ لطافت
اند ِ‌ بخشش
اند ِ بیخیال شدن
اند ِ چشم پوشی و رفاقت است ...

چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,

|
 
روحش شاد که دلِ خیـــــــــلی ها رو شاد کرده و هنوز هم شاد میکنه

 

 

و اما بـخشی از وصیت نامه استن لورل :

اگر کـسی در مراسم درگذشت من گریه کند دیگر با او صحبت نخواهم کرد !!!

 

جمعه 2 تير 1391برچسب:,

|
 
انسانیت

 حرکتِ انسان دوستانه ی همکلاسی ها در جشن فارغ التحصیلی در برابر دوستشون که سرطان داشت

جمعه 2 تير 1391برچسب:,

|
 
آرزو !!!!!

 همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟ " گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!


 
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

 
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

 

سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,

|
 
زمان

یک نفر بانگ برآورد که او اکنون باید فکر فردا بکند
دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومی گفت همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش همچنین فردایش

سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,

|
 
نژاد

 هیچ وقت سه چیز رو مسخره نکن

 


۱- قیافه یک انسان
۲- ملیت یک انسان
۳- اسم یک انسان

 

 

 

چون هیچ کدوم تقصیر خودشون نبوده..!

شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,

|
 
چه خوش بود خاطرات کودکیم

 

چه خوش بود خاطرات کودکیم

آن روزها که همش رویا به سر داشتم، همش خوش بودمو خندان، بازیگوشی می کردم، گریه هایم بر سر اسباب بازیو زمین خوردن هایم بود چون از بس به این سو و آن سو می دویدم.

چه خوش بود، خاطرات قدیمم، آن روزها که تنها دغدغه ام خوشی بود...
شاید تنها، دلیلش ندانستن بود، نفهمیدن.
نمیدانستم و فقط شاد بودم، نمی دانستمو فقط می خندیدنم...

اما، همیشه برایم سوال بود! که چرا بزرگترهایم اخم دارندو غمناک، چرا مانند من خوش نیستندو خندان؟!
چرا هر وقت مرا می بینند رویای کودکی به سر دارند، همیشه آه از جگر دارند و می گویند: " کاش من هم کودک بودم"
ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟! کاش من هم بزرگ بودم، آنوقت چه کارها که نمی کردم.
می گفتمو خوش بودم...
تا اینکه یک روز فهمیدم. دانستنم که بزرگ بودن چه حالی دارد...
ولی امان از آن روزی که دانستم...! 

دانستم، خوردن یک لقمه نان حلال، چه منت ها که به راه دارد...
دانستم و دیدم غرورش را مقابل فرزندش شکستن چه عذابی بر تنش دارد...
دانستم، شب را گرسنه خوابیدن برای سیر کردن فرزندان یعنی چه...
دانستم، برای یک تکه نان، اعصابم را این سو و آن سو روان کردن یعنی چه...
دانستم که با حرف مردم زندگی کردن چه داغی بر دلم دارد...
دانستم که ساده بودن جایی در این دنیا ندارد...
دانستم که باید گرگ بود و درید.... دانستم که باید گرگ بود تا زندگی کرد...
دانستم، کمر خم کردن زیر بار زندگی یعنی چه، تنها شدن و تنها ماندن یعنی چه...
دانستمو دانستم...
کاش هرگز نمیدانسم...
و اما حال، دوباره رویای کودکی به سر دارم...
ولی افسوس، افسوس که دیگر فقط یک  خاطرست...

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
دلقک

 روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.

مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از… مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم

پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف  شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود

مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
گنجشک و خدا

 گنجشک به خدا گفت:لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم ، سرپناه  بی کسیم ، توفان تو ، آن را ازمن گرفت.مگرکجای دنیای تو را گرفته بود؟خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود، باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تو ازکمین مار پرگشودی!!!! چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم ازتودور کردم وتو ندانسته به دشمنیم برخاستی

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
پیرمرد و دختر

 فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
پیرمرد باهوش

 يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر كدام از شما 
می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟

بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم.»

و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
پسرک

 در روزگارى كه بستنى با شكلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتكار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسيد: بستنى با شكلات چند است؟
خدمتكار گفت: ۵٠ سنت

پسر كوچك دستش را در جيبش كرد ، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد . بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟
خدمتكار با توجه به اين كه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بي‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت
پسر دوباره سكه‌هايش را شمرد و گفت:

براى من يك بستنى بياوريد.
خدمتكار يك بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام كرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت كرد و رفت. هنگامى كه خدمتكار براى تميز كردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در كنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود !

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
تزریق خون

 سالها پيش دكتري به عنوان داوطلب در بيمارستاني كار مي كرد 

دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال كمي از خون خوانواده اش به او بود .
او فقط يك برادر5 ساله داشت . دكتر بيمارستان با برادر كوچك دختر صحبت كرد 
پسرك از دكتر پرسيد : آيا در اين صورت خواهرم زنده مي ماند؟
دكتر جواب داد بله و پسرك قبول كرد.
پسرك را در كنار تخت خواهرش خواباندند و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل كردند ، پسرك به خواهرش نگاه كرد و لبخندي زد و در حالي كه خون از بدنش خارج مي شد ، به دكتر گفت : آيا من به بهشت مي روم ؟
پسرك فكر مي كرد كه قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند!

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,

|
 
خیانت

هر وقت در خیانت و فریب دادن کسى موفق شدى،
به این فکرنکن که اون چقدر احمق بوده،
به این فکرکن که اون چقدر به تواعتماد داشته........؟؟؟؟!!!!!!!!!!
 

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,

|
 
این روزها چقدر دلم می گیرد

دیروز بزرگی می گفت:

هر وقت احساس کردی ناخودآگاه دلت گرفت، بدان جایی کسی دردی دارد.

هــــــــــــــــــــــی این روزها چقدر دلم می گیرد...!!
 

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,

|
 
حدود جوانی ؟؟

حدود جوانی

از شمال محدود است، به آینده ای که نیست

به اضافه ی غم پیری و سایه مخوف ممات.

از جنوب به گذشته ی پوچی پُر از خاطرات تلخ گاهی اوقات شیرین

مشرق، طلوع آفتاب عشق، صلح با مرگ شروع جنگ حیات

مغرب، فرسنگها از حیات دور، آغوش تنگ گور

غروب عشق دیرین

این چه حدودیست! آیا شنیده ای و میدانی؟

حدود دنیای متزلزلی است مرسوم به جوانی!! 

دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,

|
 
وعده

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت.
دیدنگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی میدهد .
 به او گفتم سردت نیست. 
نگهبان گفت:چرا اما مجبورم طاقت بیاروم
 پادشاه گفت به قصر م میروم و یک لباس گرم برایت میاورم
 پادشاه به محض اینکه به قصر رفت سرما را فراموش کرد .
 فردای انروز جنازه ی یخ زده ی پیرمرد را حوالی قصر پیدا کردند.
 در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود
من هر شب با همین لباس کم طاقت میاوردم اما
وعده لباس گرم تو مرا از پای در اورد. 

دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,

|
 
شاهکار خالق

تو شاهکار خالقی...

تحقیر را باور نکن…

بر روی بوم زندگی

هر چیز میخواهی بکش...

زیبا و زشتش پای توست...

تقدیر را باور نکن...

تصویر اگر زیبا نبود،

نقاش خوبی نیستی...

از نو دوباره رسم کن،

تصویر را باور نکن....

خالق تورا شاد آفرید...

آزاد آزاد آفرید،

پرواز کن تا آرزو....

زنجیر را باور نکن 

دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,

|
 
پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب

دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!

حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

 

 

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

 

جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,

|
 
وقتی آدمها درست بشن

پدر داشت روزنامه میخواند. پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت: پدر بیا بازی کنیم. پدر که بی حوصله بود یه صفحه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت: برو درستش کن. پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت: من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم. وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه 

جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,

|
 
آدمها و آدم ها

آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند 
آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند
آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند

آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند
آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند
آدم هاي كوچك بي دردند

آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند
آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند

آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند
آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند
آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند

آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند
آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد
آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند

آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم هاي كوچك مسئله ندارند

آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند
آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند
آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند

جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,

|
 
برابری

معلم پای تخته داد میزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسیها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد

برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان

تساویهای جبری را نشان می‌داد

با خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است

از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست

همیشه

یک نفر باید بپاخیزد....

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و

معلم مات بر جا ماند

و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود

آیا یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می‌داشت بالا بود

وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟

یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟

یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

معلم ناله‌آسا گفت:

بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:

یک با یک برابر نیست... 

دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,

|
 
وصیت من

بعد از مرگم مرا در تابوت سیاهی بگذارید تا مردم بدانند هر چه سیاهی در این دنیا بوده، من کشیده ام و دستانم را از تابوت بیرون بگذارید که بدانند به آرزویم نر سیده ام و با دستان خالی از این دنیا رفته ام و چشم هایم را باز بگذارید تا مردم بدانند چشم انتظار بوده ام و دهانم را باز بگذارید که بدانند حرفهایم تمام نشده است.پاهایم را ببندید تا بدانند در اسارت و غربت مرده ام و بلاخره تابوتم را در جای بلند بگذارید تا باد بوی کفنم را به وطن ببرد و تکه یخی بر مزارم بگذارید که به جای مادرم برایم اشک بریزد.

 

یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,

|
 
بوسیدن دست شما

 سرم را نه ظلم مي تواند خم کند ،
نه مرگ ،
نه ترس ،
سرم فقط براي بوسيدن دست هاي شما خم مي شود توی ای  مادرم  و پدر عزیز 

چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:,

|
 
..::: درس هایی بزرگ از زندگی چارلی چاپلین :::..


آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره می توان قلب خرید، ولی عشق را نه

 

 

 

 

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی

 

 

 

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است

 

 

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت

 

 

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم

 

دعا کنم .....

 

 

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم

 

 

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی

 

 

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت

 

 

انگیزترین چیز در بزرگسالی است

 

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر

می شویم سریعتر حرکت می کند

 

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد

 

 

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

 

 

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

 

 

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

 

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد، نه زمان

 

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

 

 

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

 

 

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

 

 

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

 

 

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

 

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد 

 

 

چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:,

|
 
ارزشها

Value!
To realize the value of a sister ask someone
who doesn't have one

 ارزش يک خواهر را، از کسي بپرس که آن را ندارد 

To realize the value of ten years: ask a newly divorced couple.

 ارزش ده سال را، از زوج هائي بپرس که تازه از هم جدا شده اند.

To realize the value of four years: ask a graduate.

ارزش چهار سال را، از يک فارغ التحصيل دانشگاه بپرس.

To realize the value of one year ask a student who has failed a final exam.
 . ارزش يک سال را،از دانش آموزي بپرس که در امتحان نهائي مردود شده است

To realize the value of one month: ask a mother who has given birth to a premature baby.

ارزش يک ماه را، از مادري بپرس که کودک نارس به دنيا آورده است.

To realize the value of one week: Ask an editor of a weekly newspaper.

ارزش يک هفته را، از ويراستار يک مجله هفتگي بپرس.

To realize the value of one hour: ask the lovers who are waiting to meet.

ارزش يک ساعت را از عاشقاني بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند.
To realize the value of one minute:
Ask a person who has missed the train, bus or plane.

ارزش يک دقيقه را، از کسي بپرس که به قطار، اتوبوس يا هواپيما نرسيده است.

To realize the value of one-second:
Ask a person who has survived an accident.

ارزش يک ثانيه را، از کسي بپرس که از حادثه اي جان سالم به در برده است.

To realize the value of one millisecond:
Ask the person who has won a silver medal in the Olympics.

 ارزش يک ميلي ثانيه را، از کسي بپرس که در مسابقات المپيک، مدال نقره برده است.

Time waits for no one. Treasure every moment you have.
You will treasure it even more when you can share it with someone special.

زمان براي هيچکس صبر نمي کند.
قدر هر لحظه خود را بدانيد.
قدر آن را بيشتر خواهيد دانست، اگر بتوانيد آن را با ديگران نيز تقسيم کنيد.

To realize the value of a friend: Lose one.

براي پي بردن به ارزش يک دوست، آن را از دست بده. 

چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:,

|
 
توکل به خدا

گاهی جریان زندگی، آنقدر سخت می شود که کار از توکل کردن به خدا و کمک خواستن از او می گذرد...
گاهی زمان، آنقدر سخت می گذرد، که نه دلداری، دردی را دوا می کند و نه صبر...
گاهی آنقدر تنها میشوی که حرف های دیگران، برایت پوچ و مبهم می شود...
گاهی فکر می کنی مخصوصا در بازی زمانه گرفتار شدی، طوری که دیگر راه گریزی نیست...

می دانم، آنقدر زندگی برایت سخت می شود که تنها، فکر نیستن آرامت می کند، فکر مردن...

ولی یک چیز را خوب می دانم، خداوند زمانی به فریادمان می رسد، که حتی در خیالمان هم تصور نمی کنیم،
فقط باید بخواهیم... با تمام وجود...

 

 

شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

|
 
میتوان ..............

میتوان تنها شد
میتوان زار گریست
میتوان دوست نداشت و دل عاشق آدمها را زیر پاها له کرد
میتوان چشمی را به هیاهوی جهان خیره گذاشت
میتوان صدها بار علت غصه دل را فهمید
میتوان بد شد و بد دید و بد اندیشه نمود!
آخرش هم تنها میتوان تنها رفت...
با جهانی همه اندوه و غم و بدبختی...
یادگاری؟ همه جا تلخی و سردی و غرور
فاتحه؟ خوب شد که رفت! عجب آدم بد خلقی بود!
ولی ای کودک زیبای دلم، آن ور سکه تماشا دارد...


 

 

جمعه 14 بهمن 1390برچسب:,

|
 
نوکر حق شناس

مردی با نوكرش، از دشت سرسبزی می گذشت تا به باغی برود. مرد دو عدد خیار به همراه داشت. یكی را به نوكرش داد و نوكر آن را با لذت خورد. خیار دیگر را خودش خواست بخورد اما همین كه نخستین تكه خیار را جوید، متوجه شد بسیار تلخ است. روبه نوكرش كرد و پرسید: خیاری كه تو خوردی هم تلخ بود؟ نوكر پاسخ داد: بله ارباب.

مرد تعجب كرد و پرسید: پس چرا آن را خوردی و حرفی هم نزدی؟

نوكر پاسخ داد: من سال هاست كه در خانه تو هستم و از سفره تو غذاهای خوشمزه بسیاری خوردم، بنابر این شرم دارم به خاطر یك خیار تلخ كه به من دادی، صدایم درآید.

مرد لحظه ای به فكر رفت: راستی كه تو بزرگتر از آن هستی كه نوكر كسی باشی. سپس مال زیادی به نوكر داد تا برای خودش كار كند و خانه و زندگی داشته باشد.

 

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,

|
 
تلاش پدر و مادر یک جوجه

صحنه بی‌نظیر نجات جوجه پرنده توسط والدینش که توسط یک عکاس آماتور شکار شده است.

شاید کمتر کسی شاهد چنین صحنه‌ زیبایی از نزدیک بوده باشد. صحنه نجات جان جوجه پرنده توسط پدرو مادرش. صحنه‌ای که توسط یک عکاس خوش شانس شکار شده است.

این صحنه‌ واقعی تلاش و بی‌دریغ پدرو مادر جوجه پرنده‌ای است که در حین تمرین پرواز تعادل خود را از دست داده و در حال سقوط است.

آنها می خواهند با تلاش فراوان، فرزندشان را به آشیانه برگردانند.این عکس به نام "خانواده"
family نام گذاری شده است. چرا که یک شاهکار عکاسی از تلاش یک خانواده برای نجات فرزندشان است.

تصویری گویا و پر معنا در زمینه خانواده. عکاس این تصویر می‌گوید: "من فرد خوش شانسی هستم که در آن لحظه در صحنه حاضر بودم. عکاسی از چنین صحنه‌‌ی زیبا یکی از به یاد ماندنی‌ترین خاطرات زندگی عکاسی‌من خواهد بود. این عکس به طور بی‌نظیری ارزش، مقام و فداکاری اعضای یک خانواده را اثبات و ثبت کرده‌ است.

چگونه دانشمند و محقق زیست شناسی می‌توانست به این روشنی ارزش خانوده را در بین سایر موجودات کره زمین ثابت و نشان دهد؟

 

 

سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:,

|
 
هدیه

به یاد هم بودن زیباترین هدیه ایست که نیاز به با هم بودن ندارد

 

 

یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:,

|
 
خوب بودن یک کودک...

روزی پسربچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید بستنی با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت
پسر دستش را در جیبش کرد وتمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید بستنی ساده چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پرشده بود و عده ای هم بیرون منتظر خالی شدن میز بودند با بی حوصلگی و با لحنی تند گفت 35 سنت.
پسر: لطفا یک بستنی ساده بیاورید.
خدمتکار بستنی را آورد و صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی اش را تمام کرد و پولش رابه صندوقدار پرداخت. هنگامیکه خدمتکار برای تمیز کردن میز بازگشت، گریه اش گرفت. پسربچه روی میز کنار ظرف خالی، 15سنت برای او انعام گذاشته بود
 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

|
 
بازنده

خدایا! گفتی:
اگر کسی دو روزش مثل هم باشد، باخته است...
"من،" خیلی وقت است که زندگی را باختم...
حال، با این روزهای تکراری و پر از درد چه کنم...!

 
 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

|
 
کاش کودک بودم

 

 

گاهی دلت از سن و سالت می گیرد

میخواهی کودک باشی

کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد

و آسوده اشک می ریزد

بزرگ که باشی

باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی...

 

یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:,

|
 
تقدیر خداوند

در مقابل تقدیر خداوند مثل کودکی یک ساله باش...!

وقتی او را به هوا می اندازی، می خندد...

چون ایمان دارد که تو او را خواهی گرفت..


 
اکنون بزرگ شده ایم ... می ترسیم از حوادث ...نمی دانی ایمانمان را کجا جا گذاشته ایم ... ؟؟

یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:,

|
 
"آرزو"

همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.  

یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:,

|
 
خدایا گریه نکن

هوا سنگین بود
آسمان بارانش گرفته بود
ودخترکی خیس از بی سرپناهی آهسته میگفت:
خدایا گریه نکن, درست می
شه

 

یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:,

|
 
سادگی

 سادگی را دوست دارم چون با صداقت است, هیچ دروغی درآن راه ندارد مانند کودکی است که با چشمان معصوم اش به همه نگاه میکند و با معصومیتش هزاران حرف به دنیا میزند

 

یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:,

|
 


به وبلاگ من خوش آمدید
Nershad2020@gimail.com

خصوصی
عرفانی
مطالب زیبا
علمی
عکس
تنها فرشته
یاور همیشه
عمومی
قدیما

 

 

 

 

گفتگو با حضرت آدم !
تسلیت به هم وظنان آذربایجانی
ای خداوند
راز خوشبختی ...
اقدام خوب ایران و عربستان‌ در المپیک
خدای من !
آرزوی من !
خداوندا
آرزو
واقعیت علمی روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان
حکایت افطار و سحر
اندر حکایت بهانه جهت روزه نگرفتن
رمضان و استاد شجریان - یادش بخیر
مسلمان
من اگر پیامبر می‌شدم ، معجزه‌ام خنداندن کودکان ِ خیابانی بود...
مهمانی شروع شد ؟
اندکی صبر … ـ
زندگی در یک نگاه!
شور زندگی
مشکلات زندگی
هتل "داد" در یزد
اندر حکایت گرانی مرغ
وقتی شامپازه مادر یک ببر می شود
انسانيت هنوز هست؟
توی این هوای گرم رالی فرمول 2 کنار دریاچه حال میده
توی این گرمای تابستون واقعا میچسبه
عجیبترین کوله پشتی دنیا!
پدر و مادر با احساس ، خانواده خوشبخت
حضور همیشه در صحنه ایرانیان در هنگام حادثه !!!!
کودکی هایم
کاش مهربان باشیم
هدایای گرانبهای عروسی در ایران
پدر
خبر آمد خبري در راه است
نکته ؟؟!!
سوال ؟؟؟
امروز امروز
2 نفر
چه شباهتی !!!
قسمتی از دیالوگ ماندگار پرویز پرستویی در فیلم مارمولک :
مادر
این هم از ساختمان های شهر من !!!!!!!!!!!!
روزت مبارک یاد آور سقای دشت کربلا
اسوه ایثار - جانباز
روحش شاد که دلِ خیـــــــــلی ها رو شاد کرده و هنوز هم شاد میکنه
انسانیت
وصیت نامه ای ماندگار !
کمربند !!!
مجنون و مرد نمازگزار

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 71
بازدید هفته : 99
بازدید ماه : 98
بازدید کل : 61621
تعداد مطالب : 218
تعداد نظرات : 39
تعداد آنلاین : 1